توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :" این ؛ منصفانه نیست !چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!مگه یادت نیست ؟!ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟این عادلانه نیست !من خیلی شاکیم ! "مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "سنگ پاسخ داد :" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .پس بهش گفتم :" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .و ه داستان...
ادامه مطلبما را در سایت داستان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fyeganehbay816 بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت: 14:58