داستان

ساخت وبلاگ
  توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :" این ؛ منصفانه نیست !چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!مگه یادت نیست ؟!ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟این عادلانه نیست !من خیلی شاکیم ! "مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "سنگ پاسخ داد :" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .پس بهش گفتم :" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .و ه داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyeganehbay816 بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت: 14:58

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند.. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که  مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : زود قضاوت نکنید,زود قضاوت نکنید اپارات,داستان زود قضاوت نکنید, نویسنده : fyeganehbay816 بازدید : 177 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت: 14:58